loading...

میراکلس لیدی کلو

بازدید : 358
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 12:37

-هوا خیلی خوبه!
آلیا این رو گفت و خمیازه‌‌‌ای کشید.
با چیزی که بعدش گفت خشکم زد
🎵🎵🎵🎵🎵
آلیا:"راستش میگن اینجا یک نفر با شنل سیاه هر روز میاد و میگن اگه دیدینش اطلاع بدین چون شخص خطرناکیه.مخصوصا برای زن‌ها"
حرفی نزدم.یعنی حرفی نداشتم که بزنم.
آلیا با لحن مسخره‌‌‌ای گفت:"مردم آزاری مردم آزاری.بابا شما که از اون مردِ بدتر نیستین"
-منظورت نگهباناست؟
-هیسسسسس.مگه نمی‌دونی اونا ممکنه هر جایی باشن.
-نه بابا اگرم باشن نمی‌تونن که صدامون رو بشنون...

یک دفعه صدایی از جلوم بلند شد:"دختر کوچولو تو با کی بودی؟"

دختر کوچولو و...
برگشتم ببینم کیه که صورت نگهبان، دیدم رو گرفت.

زیرگوش آلیا گفتم:"یک"
-هی چی میگی؟
به حرف سرباز توجهی نکردم:"دو"

سرباز به سمتمون اومد:"شما دستگیرید"

من:"سه!!"

با تمام سرعت دویدیم که نگهبان هم پشت سرمون داشت می‌دوید.
آلیا گفت:"باورم نمیشه یک سرباز دنبالمونه"
-پس بدووووو
می‌دویدیم که موهام از پشت کشیده شدن
-گرفتمت!
یک جیغ کوتاه کشیدم و از پشت لگد زدم بهش که رفت عقب و بعد با عصبانیت گفت:"چطور جرئت می‌کنی..."
و به سمتم خیز برداشت.
من و آلیا تو شک بودیم که همون پسر شنل سیاه رو دیدم که از بلای یکی از خونه‌ها پرید پایین و روبروی نگهبان ایستاد و یک مشت بهش زد:"دوباره یکی دیگه رو گیر اوردین؟"
نگهبان با خشم از روی زمین بلند شد و گفت:"بلاخره اومدی بیرون!"

پسره گفت:"فرار کنین"
و بهم نیم نگاه آشنایی انداخت.
دست آلیا رو گرفتم و به سرعت از اونجا رفتیم.
با نفس نفس گفتم:"آلیا تو همینجا بمون"
-کجا میری؟
-من...من...یک کاری دارم تو همینجا بمون باشه؟
تا خواست جواب بده دور شدم.
رفتم پشت یک دیوار:"تیکی اسپاتس آن(خال‌ها روشن)"
تبدیل شدم و رفتم بالای یکی از خونه‌ها.
نگهبانا رو دیدم که دارن از هر طرفی هجوم میارن
-سلام باگابو
برگشتم که کت گفت:کم پیدایی،مثل اینکه دوباره به مشکل برخوردیم.
به نگهبانا نگاه کردم:"احتمالا دنبال اون پسره می‌گردن"
کت به چپ و راست نگاهی کرد:"پ...پسر"
-آره دیگه.همونی که شنل سیاه داره
-تو دیدیش؟؟
-آره دیدمش ولی نمی‌دونم کجا رفت...
-اوه اونجا رو نگاه کن مثل اینکه نگهبانا دوباره یک نفرو گیر اوردن
به همونجایی که کت اشاره می‌کرد نگاه کردم
آلیا!!!
یویوم رو پرت کردم سمت آلیا و گرفتمش و به طرف خودم کشوندمش.
آلیا افتاد تو بغلم من و کت هم می‌دویدیم که از دست نیزه‌های نگهبانا خلاص بشیم.
یک کوچه‌ی تاریک رفتیم.
آلیا:"وای لیدی..."
-هیسسسسس!
آلیا ساکت شد و نگهبانا با سرعت از کنار کوچه گذشتن.
وقتی مطمئن شدم رفتن گفتم:"مگه نگفتم...یعنی مواظب خودت باش"
قبل از اینکه جوابی بشنوم یویوم رو دور چیزی انداختم و رفتم پشت یک ستون:"تیکی اسپاتس آف"
از تو کیفم یک ماکارون بیرون اوردم:"بریم"
به سمت جایی که آلیا بود رفتم
آلیا:"مارینت کجا بودی؟"
-آآآ...دست شویی رفتم"
-وای باید می‌دیدی لیدی باگ و کت نوار رو از نزدیک دیدم وای خدااااا
-اوه واقعا؟ج...جالبه!
-فوق العاده بودددد
دستش رو گرفتم:"شنلتو بنداز رو سرت".
بعد به سمت همون مهمان خانه رفتیم
هم زمان با من دوباره همون پسرر شنل سیاه اومد.اول به من نگاه کوچیکی کرد و بعد در رو باز کرد:"خانما مقدم ترن".
و یک تعظیم کوچک کرد.
رفتارش یکم آشنا بود.
با آلیا وارد شدیم و به سمت مهمانخانه دار رفتیم:"ببخشید یکم شیر و ماکارون دارین؟"
-بله حتما
-ببخشید پنیر دارین؟
به همون پسر نگاه کردم.
مهمانخانه دار:"آره الان میارم"
بعد یک دری رو باز کرد که انباری فکر کنم بود.
****
(در اتاق)

-اوه لیدی باگ و کت نوار تو خطر بزرگی هستن
-دوباره چی میگی؟
آلیا روزنامه رو به طرفم گرفت:"اینجا نوشته هر کی اونا بتونه اونا رو به قصر ببره هفت کیسه طلا گیرش میاد"
سیخ شدم:"حالا می‌خوای اونا رو بگیری؟"
-معلومه که نه!اونا هر روز جون مردم رو نجات میدن.ما مردم هم موظفیم که به اونا کمک کنیم.مگه نه؟
-آ...آره
آلیا روزنامه رو ورق زد:"مثل اینکه کت نوار اوضاعش خراب تره"
-چرا؟
-کت نوار رو مقصر همه‌ی اتفاقات می‌دونن.
-یعنی لیدی باگ رو...
-کت نوار از نظر قوانین حکومت بیشتر جرم کرده
-حالا که چی
-دنبال هم کت نوار هم لیدی باگ هستن ولی می‌خوان کت نوار رو یکارایی کنن اونجور که شایعه شده
-چی؟دنبال کت هستن؟
صدای اتاق کناریمون بود
-لیدی باگ هم یعنی...
و صداهای نامفهوم به گوش می‌رسید
یک دفعه در اثر جمله‌‌‌ای که از اتاق کناریمون میومد سیخ شدم:"خیلی شبیه لیدی باگه"
-بس کن نینو هنوز تازه دیدی زود قضاوت می‌کنی...
امیدوارم طرف صحبتشون من نباشم.
آلیا:"تو این فکرم که اون پسر شنل سیاه هم با کت نوار و لیدی باگ کار می‌کنه..."
-کی؟
-شنلش سیاه بود.
-بس کن آلیا معلومه که نه.
-حالا شاید اینطور باشه

تقه‌‌‌ای به در خورد
به سمت در رفتم و در رو باز کردم
چهره‌ی کلویی تو چهارچوب در نمایان شد
من:"تو اینجا چکار می‌کنی؟"
کلویی سرش رو به چپ و راست تکون داد:"یادت رفته که من توی شهر زندگی می‌کنم؟"
-فکر نمی‌کردم ببینمت
-حالا چی شده که از اینجا سر در اوردی؟
چی بهش می‌گفتم؟بهش می‌گفتم بخاطر مسابقه اومدم اینجا؟
-گفتم یکم بیام شهر رو از نزدیک ببینم
-راستی می‌دونستی لیدی باگ دوباره توی شهر پیداش شد؟مثل همیشه عالی و فوق العاده بود
-هه هه آره خیلی خوب بود
آلیا دست به سینه اومد روبروی کلویی:"به به کلویی خانم.زندگی ملکه چطوره؟"
-عالی!
گفتم:"چرا اینجایی؟مگه نباید الان تو قصر باشی؟"
-راستش بابام از لیدی باگ متنفره.منم هر چی که نیاز داشتم رو برداشتم و اومدم تو جایی که هیچ کس فکرش رو نمی‌کنه.آ راستی حالا که بحث اومدنم اومد می‌تونم تشریف بیارم داخل؟اینجا بهم اتاق دادن"
از جلوی در کنار رفتم:"بفرما"



خب این پارت هم زیاد چیزی توش نبود

پارتای اصلی تو راهن😁😁😁

متاسفانه آنچه خواهید خواند نداریم

اگه دوست داشتین کامنت بدین😁

ممنون فعلا

یه حرفی برای همه:/
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی